متن مستند شهید بابک نوری

متن مستند شهید بابک نوری
چکیده این مطلب : انتشار : 1396/10/15 0 نظر 9,185 بازدید

جوان خوش‌تیپ

متن مستند شهید بابک نوری که در تاریخ 1396/10/15 از شبکه دو سیما پخش گردید.

قصّه جوان زیبارویی که سوریه را به آلمان ترجیح داد

در روزهای آخر آبان 96 خبر شهادت یک جوان خوشچهره گیلانی در رسانه‌های خبری و شبکه‌های اجتماعی دست به دست شد و نگاه خیلی‌ها را به سمت خودش کشید، کسی از شخصیّت و زندگی‌اش اطّلاعی نداشت ولی همین عکس‌های کمی متفاوت او را خیلی زود در بین مردم مشهور کرد... ما هم مثل همه مشتاق آشنایی بیشتر با این شهید عزیز بودیم. البتّه بابک نوری هریس تفاوت چندانی با سایر شهدای جوان جبهه دفاع از حرم نداشت؛ همه آن‌ها مثل جوان‌های ایران زمین هم خوش‌پوش و خوش‌چهره بودند و هم شاداب و پر انرژی... به هر حال بابک ما را به شهر و دیار خودش دعوت کرده بود.

به رشت که رسیدیم‌، حال و هوای دیار میرزا کوچک‌خان مثل همیشه خوب و لطیف بود... دلمان می‌خواست زودتر وارد دنیای بابک شویم و چشم‌مان دست از سر منظره‌های آنجا برنمی‌داشت. گیلان در جبهه دفاع از حریم اسلام هم شرافت و مردانگی و بزرگی خودش را نشان داد؛ درست مثل روزهای دفاع مقدّس... بابک در بوکمال به شهادت رسید؛ در خطّ پایان گروهک تکفیری داعش... در همان دقایق نخست آشنایی فهمیدیم که مرد روایت ما، با اینکه سنّ و سال زیادی نداشت، دفاع از اعتقادات و باورهایش را به خیلی چیزها ترجیح داده است... به زندگی در اروپا؛ به خوشی‌های دنیا؛ به دغدغه‌های شخصی و هزار چیز دیگر... هم بسیجی بود، هم هیئتی، هم مسجدی، هم دانشجو، هم ورزشکار، هم اهل تفریح و هم جوان و خوشدل و خوشحال... گفتن از همه ویژگی‌های او در یک برنامه هیچ‌گاه ممکن نبوده و نیست.... ما به قدر ماندن در تاریخ‌، شهیدمان را معرّفی می‌کنیم... پرسه‌زدن در کوچه و پس کوچه‌های دل پسر کوچک خانواده نوری حال و هوای قشنگی به ما داد... به قول معروف به ظاهرش می‌رسید ولی از باطن‌اش غافل نبود؛ دوست و رفیق هم زیاد داشت، از همه اقشار جامعه. مشارکت در فعّالیّت‌های اجتماعی و عام‌ّالمنفعه مثل هلال احمر و نظایر آن یکی دیگر از درخشش‌های زندگی شهید بابک نوری است، جالب اینجاست که در زمان حیاتش، خانواده اطلّاعی از این حرف‌ها و گفتنی‌ها نداشتند.

همکلامی با خانواده و دوستان و همرزمان شهید، علامت‌های سوال ذهن ما را یکی یکی پاک می‌کرد. او در پاییز سال 71 به جمع زمینی‌ها آمد و پاییز 96 جمعشان را ترک نمود. ما برای بازخوانی همین 25 سال به رشت رفته بودیم. بابک بیست و دومین شهید مدافع حرم گیلان است. امّا بارها گفته شده که کسی برای کشته شدن به میدان جنگ با تروریست‌ها نمی‌رود ولی همه می‌دانیم که جنگ و گلوله داغ، شوخی ندارد. رزمنده‌ها با علم به این موضوع پا به میدان می‌گذارند. بابک هم با علم به این موضوع، از تمام دلخوشی‌هایش گذشت و به میدان رفت.

گر از مُقابله شیر آید‌، از عقب شمشیر / نه عاشق‌است، که اندیشه از خطر دارد.

گذراندن دوران سربازی نقطه عطفی در زندگی بابک بود، آشنایی با فوت و فنّ نظامی‌گری و قرار گرفتن در شرایط خاصّ آن سبب شد تا توانمندی نظامی هم به داشته‌هایش اضافه شود. بعد از پایان خدمت، مثل همه رزمنده‌ها، با اصرار و پیدا کردن رابطه و بست نشستن در سپاه، مجوّز رفتن را گرفت. پشتکار و همّت بابک کلید موفّقیّت‌اش در زندگی بود. کلیدی که قفل رفتنش را هم باز کرد، بلیط سوریه به جای اروپا؛ چه جابه‌جایی حیرت‌انگیزی... در منطقه هم به خوبی از پس وظایفش برآمد، فرماندهانش هم از او کاملاً راضی بودند، و خدا خواست که در آخرین گام بیرون کردن داعش، او هم به جمع شهدای اسلام اضافه شود. حبیب آنجا که دستی برفشاند مُحب ار سر نیَفشاند بخیل‌است...

جای خالی بابک بعد از شهادتش در همه جای شهر دیده می‌شد. در دورهمی‌های دوستانه، بسیج، هیئت، مسجد، خانه و دانشگاه... اجازه بدهید در این برنامه از معراج و وداع و ‌اشک‌های غریبانه حرفی نزنیم.

او می‌رود دامن‌کشان من زهر تنهایی چشان دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود.

یادگارهای بابک به اندازۀ کافی دل پدر و مادر و خانواده‌اش را به آتش می‌کشاند. او انتخاب کرد؛ عاشقانه و آگاهانه رفت. یک نشانه کوچک برای زیر و رو شدن دل مادری که پسرش را دیگر نخواهد دید، کافی است. حالا پسر در کنار همرزمان پدر، جا خوش کرده است، شاید بعد از این پدرش پسر را در همان حال و هوای کربلای 5 ملاقات کند. با ما همراه باشید تا بابک نوری هریس، شهید مدافع حریم اسلام و اهلبیت علیهم‌السّلام را بهتر بشناسیم...

فعّالیّت در انجمن‌های خیریّه

پدر شهید بابک نوری می‌گوید: واقعیّتش را بگویم، ما اصلا بابک را نشناختیم، در حال حاضر که بابک شهید شده می‌بینم که پسرم چقدر در انجمن‌های خیریّه فعّال بوده، می‌بینم همه جا او را می‌شناختند امّا انگار فقط ما هنوز او را نشناخته بودیم. نه اینکه بابک پسرم باشد و این را بگویم، نه. ولی بابک یکی از فعّال‌ترین جوان‌های شهرمان بود. سرشار از زندگی بود و همیشه در برنامه‌های مختلف پیش قدم بود. اصلا هم تک بعدی نبود و به واسطه سنّ و سالش جوانی می‌کرد و از همه قشری هم دوست و رفیق داشت.

ادامه راه پدر...

من هر روزی که در جبهه بودم خاطراتش را نوشتم، هر روز، با چه کسی بودیم؟ چه صحبت‌هایی کردیم؟ کجا نشستیم؟ امروز چند تا شهید دادیم؟ چه کسانی شهید شدند؟ این شهیدان از کجا آمده بودند؟ بابک به واسطه سؤالات زیادی که از من می‌کرد دفتر خاطراتم را دادم به او و گفتم بابک جان این دفاتر خاطرات من را ببر و بخوان. من دو تا آلبوم پر از عکس دارم از رزمندگان که اکثریّت آن‌ها شهید شدند، مثلا من یک عکسی دارم، چهار نفریم هر سه تای آن‌ها شهید شدند، فقط از آن چهار نفر من مانده‌ام که توفیق نداشتم به سوی خدا پرواز کنم. بابک در چنین فضایی و در همچون خانواده‌ای رشد کرده است.

خواهر شهید هم از برادرش برایمان گفت: بابک برادر عزیزم همان‌طور که در وصیّت‌نامه‌اش نوشته بود، عاشق خانواده و زندگی بود، به روز بودن رو خیلی دوست داشت، عاشق تیپ‌زدن بود؛ روی لباسی که به تن می‌کرد حسّاس بود. رو تیپش، حتّی عکس‌هایی که از سوریه آمده، همه دوستانش خاکی و نامرتّب هستند، امّا بابک همچنان تمیزه، موهایش طوری است که انگار تازه دوش گرفته بود!

مادر شهید هم می‌گوید: هر وقت در خونه ورزش می‌کرد، آهنگ زینب زینب (س) می‌گذاشت! مهدی نوری هریس، فرزند بزرگ خانواده، برادر بزرگ بابک، برایمان از خانواده خود این‌طور می‌گوید: بابک فرزند چهارم خانواده بود. بعد از من خواهر بود، بعد از خواهرم برادر دیگرم به نام امید بود، بعد از امید هم بابک بود. یکی از

دانشجوهای فعّال دانشگاه تهران

مادر شهید از فرزندش می‌گوید: خیلی باهوش بود، همیشه دانش‌آموز ممتازی بود و فوق‌لیسانس را هم در رشته حقوق دانشگاه تهران قبول شده بود. بابک یکی از دانشجوهای فعّال دانشگاه تهران هم بود. امّا همه این‌ها را رها کرد و عاشقانه قدم در این راه گذاشت. ذاتش جوری بود که می‌خواست در همه ابعاد رشد داشته باشد و تک بعدی نباشد.

برادر شهید می‌گوید: کم‌کم گرایش پیدا کرد و رفت سمت بسیج محلّه، غروب که می‌شد نمازش را می‌رفت آن‌جا می‌خواند، با بچّه‌ها فعّالیّت می‌کرد، این فعّالیّت‌ها کم‌کم بالا گرفت و بالاخره رشد پیدا کرد و بابک بزرگ‌تر می‌شد. سنّ سربازی که فرا رسید، بالاخره آن دوره‌های بسیج فعّال و این‌ها را همه را گذرانده بود، مدارک همه آن‌ها را هم داشت، و وقتی که برای سربازی به سپاه رفت، آن‌جا نگاه و استعدادش بیشتر شکوفا و علاقه‌اش بیشتر شد، آن موقع من نمی‌دانستم در آن فضا چه چیزهایی را تجربه کرد، ولی الان می‌فهمم چه چیزهایی دید؛ با امثال شهید جعفرنیا و سیرت‌نیا همنشین شد. هر کس با چنین بزرگانی همنشین باشد به نظر من، نگاهش قوی‌تر و استعدادش بیشتر می‌شود.

عاشق شرایط سخت بود

برادرم خودش هم عشق به رفتن داشت، در آن‌جا هم که داوطلبانه رفته بود، درخواست داد که اگر می‌شود او را ماموریّت در شرایط سخت ببرند. خودم هم خدمت کردم، فکر نمی‌کنم هیچ سربازی راضی شود که برود به یک جای محروم خدمت کند. امّا او به خاطر اعتقادات خود به آنجا رفت

بابک قبل از اینکه به سوریه اعزام شود هم در دوره‌ای که سرباز حفاظت اطّلاعات بود، دو بار داوطلبانه به کردستان عراق اعزام شده بود امّا ما خبر نداشتیم و بعد از شهادتش متوجّه آن موضوع شدیم.

اعتکاف را به همه چیز ترجیح داد

عموی شهید از براد‌رزاده‌اش برایمان می‌گوید: در اوج انتخابات بودیم، روز دوشنبه قرار بود که برود اعتکاف، از روز جمعه اصرار داشت که دوشنبه باید برود، هر چقدر به روز موعود نزدیک‌تر می‌شدیم، مخالفت ما بیشتر می‌شد، چون بخش مهمّی از کار ستادی ما به عهده بابک بود، و از برادر زادهام می‌خواستم که نرود که وی مقاومت می‌کرد. شب یکشنبه بود، با حالت عصبانیّت و پرخاشگری به بابک گوشزد کردم که با وجود این همه کار نباید برود. شهید مچ دستم را گرفت، برد داخل اتاق، گفت عموجان شما یک تضمین به من بدهید، که من سال آینده این موقع هستم، گفتم من نمی‌توانم تضمین بدهم که خودم هم یک‌سال دیگر باشم، گفت: همین دیگر، خداوند فرصتی گذاشته ما برویم اعتکاف تا از گناهان ما بگذرد و اینجا بود که دیگر من سکوت کردم. پدر شهید صحبت‌های برادرش را این‌طور کامل می‌کند و ادامه می‌دهد: امسال پسر بزرگ من در رشت کاندیدای شورای شهر شده بود و تمام مسائل مالی و تدارکات را هم به بابک سپرده بود، یک دفعه در بحبوحه انتخابات و درست اواسط تبلیغات من دیدم که بابک نیست، پرس‌و‌جو کردم فهمیدم که رفته اعتکاف سه روز در مراسم اعتکاف بود و بعد پیش ما برگشت، بنده گفتم بابک جان چرا در این موقعیّت اعتکاف رفتید؟ می‌ماندید و سال دیگر می‌رفتید، حالا که کارهای مهمّی داشتیم پسرم! گفت نه اصل برای من همین اعتکاف است، انتخابات و غیره فرعیّات محسوب می‌شود، بعد هم شاید من سال دیگر نباشم که به مراسم اعتکاف برسم...

حتّی همان روزها من و مادرش حرف ازدواجش را مطرح کردیم، یک دختر از خانواده نجیب و خوبی انتخاب کرده بودیم که می‌دانستیم بابک را هم دوست دارد امّا بابک موافقت نکرد. به بنده گفت که بابا شما به تصمیمات من اعتماد داری یا خیر؟ پس بگذار من براساس برنامه خودم پیش بروم، فعلا برنامه و مسیر من چیز دیگری است. در حال حاضر که فکر می‌کنم می‌بینم بابک خودش هم می‌دانست که چه مسیری را می‌خواهد برود و به ما هم این پیام را می‌داد امّا ما متوجّه نمی‌شدیم.

سوریه را به آلمان ترجیح داد

پدر شهید از ماجرای اعزام فرزندش به سوریه برایمان می‌گوید: به‌طور مستقیم با من این موضوع را مطرح نکرد امّا می‌دانستیم که شش ماه است در سپاه بست نشسته و هر روز می‌رود و می‌آید و اصرار می‌کند که اعزامش کنند. تا اینکه بالاخره با اعزامش موافقت شد و فکر می‌کنم واقعا این موافقت هم کار خدا بود. بابک یک روز قبل از اعزام خود، در مسجد باب الحوائج بلوار شهید انصاری رشت که مسجد آذری‌های مقیم رشت است و همه بابک را در آنجا می‌شناسند، از همه نمازگزاران مسجد بعد از نماز خداحافظی کرده بود، به همه گفته بود که من یک مدّتی نیستم می‌خواهم بروم خارج از کشور، آن موقع همه فکر می‌کردند می‌خواهد آلمان برود. از پدر می‌پرسم چرا آلمان؟! پدر شهید می‌گوید: چون من و برادران بابک خیلی اصرار داشتیم که به آلمان برود و ادامه تحصیل بدهد، حتّی موقعیّتش را هم برایش فراهم کرده بودیم امّا خودش قبول نمی‌کرد برود. آن روز مردم فکر کرده بودند که بالاخره اصرار‌های ما جواب داده و بابک راضی شده به آلمان برود. امّا به جای آلمان از سوریه سردرآورد. بابک با این سفر همه را شوکّه کرد.

می‌روم سوریه که بی‌مادر نمانم!

مادر شهید ادامه می‌دهد: به من گفت که با اعزامم موافقت شده، من هم از روی احساسات مادرانه‌ای که داشتم خیلی‌گریه کردم، شاید منصرف شود. امّا بابک تصمیم خود را گرفته بود، گفت: «من حضرت زینب‌ (س) را در خواب دیده‌ام و دیگر نمی‌توانم اینجا بمانم باید به سوریه بروم. این قضیّه رفتنم هم مال امروز و دیروز نیست مادر، من چند ماه است که تصمیمم را گرفته ام.» حتّی شنیدم که به او گفته‌اند که چطور می‌خواهی مادرت را تنها بگذاری و بروی، پسرم بابک هم گفته مادر همه ما آنجا در سوریه است، من بروم سوریه که بی‌مادر نمی‌مانم، پیش مادر اصلی‌مان حضرت زینب‌ (س) می‌روم. از پدرشهید از اینکه وقتی سوریه بود با هم صحبت می‌کردید یا خیر پرسیدم که پدر می‌گوید: ابتدا فقط به مادر و خواهر‌های خود زنگ می‌زد، با من صحبت نمی‌کرد. امّا یک روز دیدم تلفن همراهم زنگ خورد و شماره‌ای هم که افتاد ناشناس بود، فکر کردم بابک است، وقتی تلفن را جواب دادیم دیدم آن طرف خط یکی از دوستان و همرزمان خودم در زمان جنگ است. سلام و علیک کردیم و من پرسیدم حاج حسن کجایی؟ گفت سوریهام. بیشتر بچّه‌های گردان میثم هم الان اینجا هستند. بعد هم گفت پسرت هم اینجاست چرا به من نگفته بودی پسرت مدافع حرم است؟! بعد هم گوشی را داد به بابک و با هم صحبت کردیم. از آن به بعد در این مدّت کوتاهی که سوریه بود بابک دیگر به من زنگ می‌زد. حتّی آخرین مکالمه هم بین من و او بود.

آخرین مکالمه و التماس دعا از پدر

در این آخرین مکالمه وقتی بابک تماس گرفت من از تهران داشتم برمی‌گشتم رشت که به مشهد بروم. بابک تا شنید من می‌خواهم مشهد بروم گفت آقا جان قول بده من را دعا کنید. من گفتم: پسرم، عزیزم، قربان صدایت بشوم تو باید من را دعا کنی، گفت نه آقا جان قول بده، هر دو از هم التماس دعا داشتیم و این شد آخرین حرف‌های بین من و بابک بود. نکته جالب اینجاست که بابک همان روز از من خواست که از دوستان شهیدم بخواهم شفاعتش را بکنند و این اتّفاق یک جور عجیبی افتاد و بعد از شهادتش من اصلا خبر نداشتم که مزارش را کجا در نظر گرفته‌اند امّا وقتی که برای تشییع او رفتیم دیدم که خانه جدید بابک درست کنار بچّه‌های عملیّات کربلای دو و کربلای پنج است که همگی دوستان و همرزمان من بودند و در جبهه شهید شدند. دیدم بابک با دوستان من همجوار شده است. همان موقع به پسرم گفتم بابک جان، بابک زیبای من دیدی خدا خودش تو را به خواسته‌ات رساند، خودش آرزویت را برآورده کرد؛ تو باعث افتخار من شدی پسرم.

نحوه شهادت شهید

همرزم شهید می‌گوید: موقع ناهار ، یک خمپاره‌ای ما بین ما و بابک آمد پایین، فکر می‌کنم صد و پنجاه متر با ما فاصله داشت، یک سی ثانیه بعد خمپاره میاد پایین، وقتی خمپاره دوم پایین آمد، دقیقا این سه تا روبروی هم بودن، شهید بابک نوری بود، شهید عارف کاید بود و شهید نظری، که وقتی ماشین تویوتا پارک بود، این خمپاره از زیر ماشین تویوتا وسط سفره این‌ها می‌خورد و خوشا به سعادت و حالشان که شهید شدند.

حلالیّت طلبی از پدر و مادر

پدر شهید می‌گوید: به عنوان یک پدر وقتی یاد خاطرات فرزند شهیدم می‌افتم جای خالی او را حس می‌کنم و دلگیر می‌شوم. امّا یکی از همرزمان بابک برایمان نقل کرده که پس از مجروحیّت گفته بود: به مادرم بگویید، یک بار من حرف مادرم گوش نکردم، من را حلال کند، و آن هم این بود که از من خواسته بود ازدواج کنم و من قبول نکردم؛ به مادرم بگویید من را حلال کن و امّا در رابطه با پدرم... تا قبل از این وقتی شهادت یک فرد را به خانواده‌اش تبریک و تسلیت می‌گفتند، نمی‌دانستم چه معنای دارد. امّا امروز که عزیزترین، فرزانه‌ترین، شریف‌ترین و پاک‌ترین جوانم رو تقدیم خدا کرده‌ام، امروز می‌گویم، اگر آن تبریک نباشد داغ جوان کشنده است، حتّی اگر شهید باشد، داغ جوان کشنده است، ولی آن تبریک وزن تسلیت را سبک می‌کند، تمامی ارزش‌ها، ارزش‌های اخلاقی، ارزش‌های ایمانی و اعتقادی، میهنی و ملّی همه در این تبریک جمع شده و همین باعث می‌شود که تسلّی خاطر بسیار بزرگی، برای ما فراهم کند.

وصیّت‌نامه شهید

خدایا همیشه خواستم به چیزهایی که از آن‌ها آگاه هستم عمل کنم ولی در این دنیای فانی به‌قدری غرق گناه و آلودگی بودم که نمی‌دانم لیاقت قرب به خداوند را دارم یا نه؟ خدایا گناه‌های من را ببخش، ‌اشتباهاتم را در رحمت و مغفرت خودت ببخش و تا وقتی‌که مرا نبخشیدی از این دنیا مبر. تا وقتی‌که راهم راه حق هست مرا بمیران. خدایا کمکم کن تا در راه تو قدم بردارم و در راه تو جان بدهم. مادرم جانم به قربان پاهایت که به خاطر دویدن برای به کمال رسیدن فرزندانت آسیب‌دیده می‌شود، در نبود من‌اشک‌هایت را سرازیر مکن. من با خدای خود عهدی بسته‌ام که تا مرا نیامرزید مرا از این دنیا مبرد. مادرم برای من دعا کن، ولی‌اشک‌هایت را روان مکن که به خدای من قسم راضی به‌اشک‌هایت نیستم.

خواهران خوب‌تر از جانم من نمی‌دانم وقتی حسین (ع) در صحرای کربلا بود چه عذابی می‌کشید، ولی می‌دانم حس او به زینب‌ (س) چه بوده. عزیزان من حالا دست‌هایی بلند شده و زینب‌هایی غریب و تنها مانده‌اند و حسینی در میدان نیست. امیدوارم کسانی باشیم که راه او را ادامه دهیم و از زینب‌های زمانه و حرم او دفاع کنیم.

برادرانم در نبود من مسئولیّت شما سنگین‌تر شده، حالا شما عشق و محبّت مرا به دیگران باید بدهید؛ زیرا من عاشق خانواده‌ام، اطرافیانم، شهرم، وطنم و… بوده‌ام و شما خود من هستید در جسمی دیگر.

پدرم تو هم روزی در جبهه حق علیه باطل از زینب‌های مملکت دفاع کردی، شما دعا کن که با دوستان شهیدت محشور شوم.

دوستانی که این مطلب را مطالعه کرده اند، از مطالب زیر نیز استقبال کرده اند

متن مستند شهید محمّدرضا دهقان امیری

متن مستند شهید محمّدرضا دهقان امیری

سفر عاشقی در 21 سالگی متن مستند شهید محمّدرضا دهقان که در تاریخ 5 آذر 1395 از شبکه دو سیما پخش گردید.

روز از نو با یاد شهدا

روز از نو با یاد شهدا

نکند در پیچ و خم زمان یادمان برود که 218 هزار سرو سرفراز، به قربانگاه عشق بازی رفتند تا من و تو روزمان در امنیّت و آرامش نو شود.

متن مستند شهید حسین معزّغلامی

متن مستند شهید حسین معزّغلامی

حماسه سرخ در 20 سالگی متن مستند شهید حسین معزّغلامی که در تاریخ 6 مرداد 1396 از شبکه دو سیما پخش گردید.

روایت زندگی و بازگشت پیکر بعد از 5 ماه

روایت زندگی و بازگشت پیکر بعد از 5 ماه

از آسمان این هفته در برنامۀ خود گوشه هایی از زندگی این پاسدار قرارگاه سازندگی خاتم الانبیاء (ص) را به تصویر کشیده است.

جانبازی که به آروزیش رسید

جانبازی که به آروزیش رسید

جانباز قطع نخاع گردنی که دکترها پاهایش را بر اثر جانبازی قطع کردند و کلّیه‌هایش از کار افتاده بودند، سرانجام بعد 35 سال جنگیدن در جبهۀ صبر به جمع یاران شهیدش ملحق شد.

شهیدی از آستانه اشرفیه

شهیدی از آستانه اشرفیه

به گزارش روابط عمومی برنامه، «از آسمان» در روایت این هفته خود که جمعه 30 شهریور ساعت 16:15 روانه آنتن می‌شود؛ به سراغ شهید مدافع حرم اهل بیت علیهم‌السّلام؛ جمال رضی رفته است.

نظرات

به این مطلب امتیاز دهید

تعداد کل امتیازات این مطلب 1

به چه موضوعی علاقه مندید؟

عضویت در خبرنامه

با عضویت در خبرنامه می توانید از جدیدترین مقالات و اخبار سایت در ایمیل خود با خبر شوید...

به جمع کاربر ما بپیوندید